من کی هستم؟

ساخت وبلاگ
به نام خدا

من کی هستم؟

اسمم چیست؟

و کجا هستم؟

من یک درخت پر برگ و بزرگ هستم و انسان ها برای گردشگری می آیند زیر سایه ی من و استراحت می کنند،غذا می خورند و گوشی بازی می کنند،همه ی انسان ها از سایه ی من راضی هستند و به من حسابی آب می دهند،من در کنار رودخانه ای هستم و دور و برم پر از چمن های سرسبز است.

شنبه:ساعت: 8:30 دقیقه ی صبح درخت سرسبز خواب بود،آب رودخانه تمیز بود،دور بر درخت کلی چمن های سرسبز بود،و خلاصه اوضاع خوب بود.

ساعت 11:55 دقیقه ظهر سه تا انسان که توی دستشان سبد غذا بود آمدند و زیر سایه ی درخت نشستند،آنها از داخل سبد سه بطری آب تمیز بیرون آوردند،آنها یک بطری آب را ساعت 12:00 به درخت دادند،آنها غذا را از داخل سبد بیرون آوردند و بعد سفره را از داخل سبد بیرون آوردند و روی چمن ها پهن کردند،غذا هارا روی سفره ی بازیافتی پهن کردند و نصفش را خوردند و نصف دیگرش را زیر خاک دفع کردند تا درخت هم بتواند غذا بخورد.

ساعت 1:11 دقیقه ی بعدازظهر چهار نفر رفتند خانه هایشان و درخت هم خواب بود درست ساعت 1:12 دقیقه ی بعدازظهر سه تا چوب بر آمدند و قصد داشتند درخت را قطع کنند،درخت صدای پای چوب بر هارا می شنید و حسابی ترسیده بود.

درخت که نمی خواست قطع بشود تصمیم گرفت که چند تا سیب بیندازد روی سر چوب بر ها،درخت بیست تا سیب انداخت و سر چوب بر ها هم حسابی درد گرفت و عقب نشینی کردند،درخت که حسابی خوشحال شده بود می خواست کمی بخوابد و استراحت کند.

ساعت 2:30 دقیقه ی بعدازظهر چهار نفر آمدند تا زیر سایه ی درخت بزرگ استراحت کنند،آنها یک سطل چوبی هم آورده بودند تا به درخت آب بدهند،ولی یک اتفاق خیلی بد افتاد،آب چشمه بند آمده بود و رودخانه دیگر آب نداشت،چهار نفر نگران شدند که چرا آب چشمه بند آمده بود،درخت هم کلی نگران شده بود،چون آب چشمه قطع شده بود.

ساعت 2:45 دقیقه،چهار نفر رفتند تا ببینند که چرا آب چشمه قطع شده است،درخت بیچاره هم که نمی توانست راه برود مجبور بود که سر جایش بایستد تا آنها برگردند.

ساعت 4:42 دقیقه چهار نفر برگشتند و همگی به درخت بزرگ گفتند که مشکل از کجا بود،مشکل این بود که  در کنار یک خانه ی بزرگ یک نفر یک سد ساخته بود تا دیگر آب نیاید اینجا،درخت خیلی خوشحال شد،چون همه به او احترام می گذاشتند و به او حسابی رسیدگی می کردند.

یکشنبه:ساعت 5:30 صبح،چهار نفر آمدند و با درخت کمی صحبت کردند،آنها به درخت می گفتند:«تو درخت خیلی خوبی هستی پس ما می خواهیم تو را قطع کنیم و به کارخانه ببریم،چهار نفر با تبرشان به درخت می کوبیدند و درخت هم سرانجام قطع شد.

درخت از خوابش بیدار شد و دید که هنوز سرجایش است،او داشت خواب می دید.

ساعت  7:15 دقیقه ی صبح،درخت از خواب خوبش بیدار شد و دور و برش را دید،دور و بر درخت هنوز یک عالمه چمن های سبز بود و درخت هنوز یک عالمه خوشحال بود.

ساعت 8:15 دقیقه ی صبح،درخت تصمیم داشت از زیر خاک بیرون بیاید و به این ور و آن ور برود و خوش بگذراد،درخت پس شروع کرد و بعد یک دقیقه توانست از زیر خاک در بیاید و برود لب چشمه،درخت خودش را کرد توی آب چشمه تا زیر آب چشمه را به خوبی ببیند،او رفت زیر آب چشمه،زیر آب چشمه یک عالمه ماهی های قرمز وجود داشت و کلی مرجان های دریایی،درخت می خواست برود داخل آب چشمه و توی آن آب زندگی کند ولی اگر زیاد آب بخورد مریض می شود پس درخت تصمیم گرفت برود سرجای اولش.

چهار ساعت بعد یعنی ساعت 12:15 دقیقه ی روز،پنجاه نفر آمدند زیر سایه ی درخت استراحت کنند،درخت آن همه آدم را دید بسیار زیاد تعجب کرد چون همه می خواستند زیر سایه اش استراحت کنند،همه ی آدم ها توانستند خودشان را زیر سایه ی درخت جا دهند و استراحت کنند،درخت بسیار خوشحال بود چون همه می خواستند درخت بکارند و به آنها رسیدگی کنند،درخت داشت فکر می کرد که اگر پسر ها به دانه ها رسیدگی نکنند کی به دانه ها رسیدگی کنند؟

ساعت 1:15 دقیقه ی بعد از ظهر همه ی آدم ها دانه هارا توی خاک کاشتند و بعد از آب چشمه برداشتند و بعد به دانه ها آب دادند و بعد درخت را ترک کردند و همه رفتند خانه هایشان.

ساعت 2:25 دقیقه ی بعد از ظهر هیچ کس نیامد تا به دانه ها آب بدهد پس درخت تصمیم گرفت تا خودش به دانه ها آب بدهد،او از خاک راحت در آمد و رفت یک سطل پیدا کرد و آن را پر از آب کرد و بعد به تمام دانه ها آب رساند،درخت بعد آب دادن به دانه ها رفت سر جایش،او صدای پای یک لشگر آدم را می شنید که مستقیم به طرف دانه ها می آمدند،درخت داشت با دقت صدا هارا گوش می کرد،او داشت می دید که همه ی آدم ها به دانه های زیر خاک آب می دهند،درخت تازه متوجه شد که همه ی آدم ها ساعت 2:30 به دانه ها آب می دهند و دیگر لازم نبود تا به دانه ها آب بدهد.

ساعت 7:30 شب درخت از خاک آمد بیرون و رفت لب چشمه تا کمی آب بخورد و سرحال شود،او تصویر خودش را در آب کمی تماشا کرد و دوباره رفت سرجای اولش،ساعت تازه داشت 7:31 می شد که سه نفر با یک تی ان تی آمدند،آنها می خواستند درخت را منفجر و او را بسوزانند،درخت که خیلی ترسیده بود تصمیم گرفت از جایش بیرون بیاید و سه نفر را بترساند،تی ان تی را گذاشتند زیر درخت و آماده ی منفجر کردن درخت بودند،درخت از زیر خاک بیرون آمد و شروع کرد به راه رفتن،او مستقیم می رف6ت به سمت آدم ها،آدم ها که کلی تعجب و ترسیده بودند تی ان تی را ول کردند و پا به فرار گذاشتند درخت که حسابی خوشحال شده بود تصمیم گرفت دوباره برود داخل خاک،درخت که حسابی خسته شده بود خیلی سریع به خواب رفت.

دوشنبه:یواش یواش دارد فصل سرما یعنی پاییز فرا می رسد،درخت آماده شده بود که به خواب زمستانی برود و بهار از خوابش بیدار شود،ساعت 8:58 دقیقه ی صبح درخت اول یک نگاهی به دور و برش انداخت او نگران این بود که اگر به خواب زمستانی اش برود ممکن است آدم ها بیایند و او را قطع کنند،درخت که حسابی نگران شده بود تصمیم گرفت که از اینجا برود ولی او نگران این بود که اگر از اینجا برود جای دیگر کجا زندگی کند او که بلد نیست زمین را با بیل بکند،پس مجبور بود سرجایش بماند و تکان نخورد.

ساعت 10:55 دقیقه ی صبح درخت تصمیم گرفته بود که برود لب چشمه و کمی آب جمع کند سطل آب آنطرف چشمه بود درخت رفت عقب و با سرعت زیاد پرید و رسید به آنطرف چشمه درخت رفت بهطرف سطل آب و سطل را برداشت او تصمیم داشت که سطل را پر از آب کند و بگذارد روی سرش و وقتی آدم های بد آمدند و به درخت کوبیدند سطل بیفتد روی سرشان و بی هوش شوند،درخت سطل را انداخت روی شاخه هایش و رفت عقب و شروع کرد به دویدن او وقتی رسید به لب چشمه پرید ولی سطل روی شاخه هایش بود و درخت را سنگین کرده بود و نمی گذاشت درخت زیاد بپرد،او داشت موفق می شد که سطل افتاد آنطرف چشمه و خود درخت خورد به سطل و افتاد توی آب چشمه او هی سعی می کرد تا خودش را بیرون بکشد ولی نمی توانست چون زورش کافی نبود

شیر بزرگ...
ما را در سایت شیر بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-zanjiran بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 2 آذر 1396 ساعت: 2:11